عرض مشاركة مفردة
غير مقروءة 18-01-2008, 06:37 PM   #12
صتيمه
عضو مشارك
 
تاريخ التّسجيل: Apr 2006
المشاركات: 561
إفتراضي

چشماش خيس بود ، دستاش ميلرزيد هنوز هم تصاوير شب قبل مثل يه فيلم از جلوي چشاش رد ميشدن ياد هر لحظه اش هم براش طاقت فرسا بود ، بغض گلوش و ميفشرد ... هر كاري ميكرد گريه اش تمومي نداشت نه مگه ميشد ، مگه ميشد اين مرد همون مرد سه سال پيش باشه مگه ميشد سهيل انقدر تغيير كرده باشه ... نه خدايا نميتونست باور كنه .. همين افكار بود كه اونو آزار ميداد و گريه اش بيشتر ميشد ... تو همين حال و هوا بود كه به خونه پدرش رسيد ... اما دستاش ناتوان بودن نميتونست زنگ و فشار بده ... با چه رويي ...اما چاره اي نداشت ... زنگ به صدا در اومد ... مونا با خنده در رو باز كرد اما با ديدن مينا خنده رو لبهاش خشكيد ... با صدايي لرزون پرسيد
__________________
ان لم تكن معي والزمان شرم برم...لاخير فيك والزمان ترللي
صتيمه غير متصل   الرد مع إقتباس